|
یوسف فرهنگ
مدتها بود که گنجشک با خدا هیچ سخنی نمی گفت...... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند ، و هر بار خدا به فرشتگان می گفت: من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود ، ...
درباره وبلاگ
ورود
آخرین مطالب
مدتها بود که گنجشک با خدا هیچ سخنی نمی گفت...... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند ، و هر بار خدا به فرشتگان می گفت: من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود ، و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد سرانجام گنجشک روی شاخه از درختان دنیا نشست ، فرشتگان چشم به لب هایش دوختند... گنجشک هیچ نگفت... وخدا لب به سخن گشود و گفت: با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام! طوفانت آن را از من گرفت!... تنها داراییم همان لانه محقر بود، که آن هم!.... و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست.... سکوتی در عرش طنین انداز شد..... همه فرشتگان سر بر زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی. به باد گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود خدا گفت: چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی....!!! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های هایِ گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد .......
مشاهده پست مشابه : اموزش زبان انگلیسی با ترانه و شعر زیبا
آمار
|
||
|
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی :
پیچک| قدرت :
ویستا بلاگ
|