close
آخرین مطالب
  • هاست وردپرس تحویل آنی
  • فود کده
  •  
    یوسف فرهنگ
    مدتها بود که گنجشک با خدا هیچ سخنی نمی گفت...... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند ، و هر بار خدا به فرشتگان می گفت: من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود ، ...
    سه شنبه 19 اسفند 1393 :: 14:18 ::  نويسنده : یوسف فرهنگ ::  تعداد بازدید : 302

    مدتها بود که گنجشک با خدا هیچ سخنی نمی گفت......

    فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند ، و هر بار خدا به فرشتگان می گفت:

    من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود ، و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد

    سرانجام گنجشک روی شاخه از درختان دنیا نشست ، فرشتگان چشم به لب هایش دوختند...

    گنجشک هیچ نگفت...

    وخدا لب به سخن گشود و گفت:

    با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست

    گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام!

    طوفانت آن را از من گرفت!...

    تنها داراییم همان لانه محقر بود، که آن هم!....

    و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست.... سکوتی در عرش طنین انداز شد.....

    همه فرشتگان سر بر زیر انداختند.

    خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی. به باد گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.

    گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود

    خدا گفت: چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

    دشمنی ام برخاستی....!!!

    اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.

    های هایِ گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد .......

    یوسف فرهنگ

    0

    مشاهده پست مشابه : اموزش زبان انگلیسی با ترانه و شعر زیبا
    پیوندهای روزانه
    آمار
    • افراد آنلاین : 1
    • بازدید امروز : 67
    • بازدید دیروز : 21
    • بازدید این هفته : 68
    • بازدید این ماه : 205
    • بازدید امسال : 2889
    • بازدید کل : 12609
    • تعداد پست ها : 40
    • تعداد نظرات : 2
    یوسف فرهنگ

    iframe src="http://youseffarhang.chata.ir" frameborder=0 scrolling=no width="750px" height="470px">
     
     
    تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک| قدرت : ویستا بلاگ