|
یوسف فرهنگ
داشت دفترمشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش. عدد"سه"ناگهان او را...
درباره وبلاگ
ورود
آخرین مطالب
داشت دفترمشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه"بود با بینهایت "صفر"جلوش. عدد" سه"ناگهان او را از جا پراند. - بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟ بابا سرش را بلندنکرد.باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم. با وعده شیرین بابا خوابید. صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه. اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد "سه"رژه می رفتند 0مشاهده پست مشابه : اموزش زبان انگلیسی با ترانه و شعر زیبا
آمار
|
||
|
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی :
پیچک| قدرت :
ویستا بلاگ
|